اسمش حسین بود … حسین بهدوج. ورودی سال ۷۵ و همرشتهای خودم، مهندسی مکانیک. در گروه تئاتر دانشگاه هم با هم بودیم. شنیده و البته دیده بودم درباره داستان چیزهای خوبی میداند. یکی از داستان هایم را دادم و از او خواهش کردم راهنماییام کند. داستان را گرفت و گذاشت توی کیف چرمی و چروکش. یک هفته، دو هفته، سه هفته… مدتی گذشت و خبری نشد. هربار با متانت و احترام یادآوری میکردم که: قرار بود داستانم را بخوانی و چیزی بگویی، نگفت. بالاخره یکبار توی پله های ورودی دانشکده، پله پنجم، خفتش کردم، بدون متانت و احترام همیشگی.