description متن perm_media گالری تصاویر volume_up مستندات صوتی videocam مستندات ویدئویی
19 سپتامبر 2017
description
متن غلامرضا طریقی در مراسم رونمایی از سایت تخصصی نقد داستان

حال من آینده‌ی احسان رضایی است

پنج شش ماه قبل، من در جایی شبیه به همینجا ایستادم و آغاز ماجرای “پایگاه نقد شعر” را اعلام کردم. حالا احسان می‌خواهد وارد گود نقد داستان شود.
پاییز سال قبل بود که “مهدی قزلی” گفت: “بنیاد شعر و ادبیات داستانی ایرانیان” می‌خواهد امکان نقد را برای همه ی شاعران جوان فراهم کند و بعد گفت: ”اگر مردش هستی یاعلی.”

باید فکر می‌کردم.
به قزلی گفتم و از بنیاد بیرون آمدم. توی راه فکر کردم. رویا بافتم. با خودم حرف زدم. تا به نتیجه‌ای برسم. آن روز و آن شب من چهار نفر شده‌بودم. چهار “غلامرضا” در من بود.
اولی می‌گفت: این همان فرصتی است که دنبالش بودی. می‌توانی به شاعران جوان‌تر کمک کنی تا به اندازه‌ای که تو زمین خورده‌ای و برخاسته‌ای زمین نخورند.
دومین غلامرضا می‌گفت: تو بچه‌ی شهرستانی. این مهم‌ترین کاری است که می‌توانی برای شاعران شهرستانی بکنی. پلی ایجاد کنی بین آنها و منتقدانی که ممکن است تا پایان عمر حسرت دیدارشان در دل شاعر شهرستانی بماند.
سومی می‌گفت: تو مگر وقت و احساست را از سر راه آورده‌ای. این کار کلاس شاعری‌ات را پایین می‌آورد.
و چهارمی که از همه لجوج‌تر بود بیشتر از همه حرف می‌زد.
تند و تند می‌گفت: مگر کسانی که شاعران پیش از تو بودند چه کاری برای تو کرده‌اند که حالا می‌خواهی خودت را به دردسر بیندازی. بگذار جوانترها هم خودشان بدوند. زمین بخورند. حالشان گرفته شود تا حال و احوال شعر را بیشتر بفهمند. هی می‌گفت و می‌گفت و می‌گفت.
لحن حق به جانب این آخری داشت مجابم می‌کرد. داشتم می‌پذیرفتم که وقتی خود ما چنین امکانی نداشته‌ایم لزومی ندارد که این امکان را برای دیگران ایجاد کنیم.
در آستانه‌ی پذیرفتن بودم که غلامرضای پنجمی از راه رسید. آمد نشست توی مغزم و زمزمه کرد: مرد حسابی! روزگاری که تو در شهرستان کتاب پیدا نمی‌کردی دیگر گذشته‌است. گناه این نسل چیست که تو و امثال تو دو سه سالی در آخرین ردیفهای انجمنهای شعر پا به پا شده‌اید تا یکی پیدا شود و حاضر شود شعرهایتان را بشنود؟ زمانه عوض شده.
درست در همان لحظه فهمیدم که دارم حسودی می‌کنم. حسودی می‌کنم به شاعری که می‌تواند در هرگوشه‌ی دنیا باشد و بدون هیچ هزینه‌ای نظر بزرگترها را درباره‌ی شعرش بخواند.
رو به حس حسادتم کردم و گفتم: چنانت بکوبم به گرز گران…
تا از مترو پیاده شوم تصمیمم را گرفته بودم.
فردا رفتم پیش مهدی قزلی و گفتم: “هستم”
از همان روز ماجرا آغاز شد. ما اولین بودیم. و اولین بودن علاوه بر حسن‌ها، سختی‌هایی هم دارد که مال ناشناس بودن مسیر است. چند ماه دست و پا زدیم تا بشود آنچه باید می‌شد.
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان، می‌دانستم سایت به درد خیلی‌ها خواهد خورد اما حدس نمی‌زدم که به این سرعت، پایگاه، پناهگاه این تعداد از شاعران جوان شود.
شش ماه است که مدام در حال افزایش امکاناتیم و هنوز به تکامل کار فکر می‌کنیم.
رضایی شش ماه دیرتر آمده اما از ما زیاد عقب‌تر نیست چون حالا بنیاد شعر و ادبیات داستانی با تجربه‌تر شده است.
از ته دل آرزو می‌کنم که شش ماه بعد یک نفر دیگر، در جایی شبیه به همینجا ایستاده باشد برای شروع یک ماجرای تازه در بنیاد. احسان جای من این حرفها را بزند و من در انتهای سالن در گوشه‌ای نیمه تاریک نشسته باشم. با فیگور پیشکسوت پایگاههای متعدد نقد.