description متن perm_media گالری تصاویر volume_up مستندات صوتی videocam مستندات ویدئویی
23 جولای 2017
description
متن و عکس از مریم برادران/

سربرنیتسا به روایت عکس‌نوشت‌های یک نویسنده

مریم برادران، برگزیده جایزه جلال آل‌احمد و نویسنده کتاب «ر»، یکی از ۱۰ نویسنده‌ای است که امسال همزمان با سالگرد نسل‌کشی سربرنیتسا راهی بوسنی و هرزگوین شد و در مراسم پیاده‌روی صلح شرکت کرد. او این متن را همراه با تصاویرش در نشست «روایت سربرنیتسا» که امروز در بنیاد شعر و ادبیات داستانی برگزار شد، قرائت کرد.

تصویر نخست از خانواده هاست در روز هشتم؛ وقتی به نزوک رسیدیم و می خواستیم آماده حرکت با جمعیت شویم، مادری جلو آمد و از ما خواست با دخترانش عکس بگیریم. استقبال بینظیری بود چون فکر می کنم عکس و ثبت یادگاری با کسی معنا دارد که احساس علقه و درک مشترکی با او داشته باشی. من هنوز نمی فهمیدم چرا او و دخترانش این همه هیجان زده‌اند اما کم کم تصویرهای بعدی مرا با واقعیتهایی آشنا کرد. این شروع قصه بود. خانواده ها از خانه هایشان بیرون زده بودند و در کل مسیر به بدرقه ایستاده بودند؛ با چشمانی به انتظار. انگار که بخواهند بگویند “باید باشی”.

تصویر دوم از پرچم هایی است که همراه داشتیم. من دوست نداشتم پرچم با خودم حمل کنم و آن را به نمایش بگذارم. وقتی دوستان پرچم را دادند که در کوله‌ام بگذارم با کمی نارضایتی این کار را کردم. نه که دوستش نداشته باشم، چون فکر می کردم آمدنمان و این دیر آمدنمان نیازی به فریاد زدن ندارد. اما از جمع تبعیت کردم و پرچم شد نشانیِ ما که ایرانی هستیم، شاید بهتر است بگویم هویت ما؛ چیزی که بعدتر بیشتر فهمیدمش. کی؟ وقتی که هر از چندی، کسی سراغمان می‌آمد و بعد از اطمینان از اینکه ایرانی هستیم، از ما پرچم می‌خواست و کنار پرچم خودش در کوله پشتی اش می‌نشاند؛ دسته ای از جوانان بوسنیایی، تک آدمهایی از ترکیه، از بوسنی. و ما هیچوقت از دیگران پرچم نخواستیم. حتا وقتی خانمی به گمانم سوئدی جلو آمد و پرچم ما را در دست گرفت و پرچم بوسنیایی را به دستم داد و بعد باهم عکس انداختیم و هر دو پرچم را با خود برد، به ذهنم نرسید چرا من پرچم او را یا حتا پرچم بوسنی را ندارم؟ پرچمها در کنار هم قرار می گرفتند، انگار کن این همراهیِ دوشادوشِ پرچمها، بخواهد مرزهایی را گسترش بدهد و حس مشترکی را ایجاد کند. و این بارها تکرار شد آنقدری که پرچمهای خودمان را هم دادیم و تمام…

تصویر سوم. همان اوایل راه، در همان ازدحامی که گاهی متوقفمان می کرد، صدای دختری ما را میخکوب کرد؛ دختر جوان ایرانی که برای درس خواندن در لندن ساکن بود و حالا آمده بود در این راهپیماییِ به اصطلاح صلح، شرکت کند. ذوق از چشمهایش می بارید. با دوستانش آمده بود. تقریبا برایش باورکردنی نبود از ایران کسی را ببیند. با سحر عکس انداختیم و به راهمان ادامه دادیم. اینکه «چند نفر از دانشجویان در ایران از چنین حرکتی و چنین اتفاقی خبر دارند؟» مرا مشغول کرده بود که یاد خودمان افتادم: «ما چند نفر که حالا آنجا بودیم، قبل از این سفر چقدر از این روزها خبر داشتیم؟ و چرا؟»

اما تصویر چهارم؛ شیب تندی بود. آنقدری که باید نفست را حبس می کردی و فقط خودت را می کشیدی بالا بدون توقف. گِل بود و شیب تند و مسیری بدون دستگیره. تنها بودیم، جدا افتاده از جمعی که همراهش آمده بودیم. دور و برمان بیشتر بوسنیایی بودند. انگار فهمیدند کمی خسته و ناتوان شده ایم و این شیب دارد بر ما غلبه می کند. چند نفری دور و برمان را گرفتند و بعد دست یاریشان را دراز کردند؛ دستهایی استخوانی و محکم. هرطور بود رسیدیم بالا در حالیکه احساس می‌کردم در این جمع که زبان هم را نمی فهمدیم، تنها نیستم. و این به من قدرت می داد؛ چرا که احساس تنهایی می تواند آدم را و حتا یک ملت را بکُشد. انگار چیزی مشترک داشت مرا نیز با خودش در دل این جنگلهای انبوه می برد؛ همان چیزی که روزی رسول حیدری را هم کشاند به دل این سرزمین. با خودم مرور می کردم قدرت درک رنج بشری برای بعضی از آدمها چقدر می تواند باشد که آنها را بکّند از گوشه‌ی عافیت و راهی جایی کند که آخرش می تواند دور شدن از خانواده باشد برای همیشه. انگار برای تکوین هویتی با تاریخ مشترک از دردها و خاطرات- هویتی فراتر از هویت قومی و فرهنگی- لازم باشد از مرزها بگذری تا عزت نفس ملتی لطمه نخورد و بتواند به زیست خودش ادامه بدهد.

تصویر پنجم؛ چادرها را افراشته بودیم و بعد از کمی استراحت، با همراه شفیقم راه افتادیم به سمت جایی که قرار بود مراسمی باشد. بین راه یکی دیگر از دوستان، ما را دید و صدا زد که بگوید مراسم تمام شده… واژگانی که بینمان رد و بدل شد مثل مغناطیسی، کسی را به طرفمان کشاند که باز بگوید «شما از ایران آمده اید؟» بوسنیایی بود، بعد از جنگ به ایران آمده بود و درس خوانده بود، کسی که در راه اندازی این برنامه راهپیمایی – که گویا خیلی هم خوشایند دولت نیست- نقش داشته و حالا هم در ساماندهی و هماهنگی نقشی کلیدی داشت. برافروخته شده بود از خوشحالی و هیجان داشت. می‌گفت «شما کجا بودید این همه سال؟» و سراغ گرفت که بیاید به چادرمان. و با همه مشغله هایش آمد و چهار ساعت مهمان شد و گفت از روزهای جنگ، از اتفاقهای عجیبی که افتاده بود، از شجاعتی که زنده نگهش داشته بود و توانسته بود به دیگران هم کمک کند، از گرسنگی گفت و خوراکشان، که آب بود و حلزون های گوشتالو و گاهی ملخ. از درک نعمت نان گفت که وقتی بعد از مدتها چشمش به آن افتاده بود چطور با اشک نظاره اش کرده بود و بعد آن را بلعیده بود. از یادگارش از آن روزها گفت: ترسی که حالا از سگ داشت! چون صربها در آن مسیر جنگلی با سگ آنها را می یافتند و او از تنها چیزی که در عالم ترس داشت -حتا بیش از مواجهه با مرگ- همین سگ بود. همه اینها یکطرف، دلخوریش از نبودن ما در این سالها یکطرف!

 

تصویر ششم، رنگارنگی آدمها بود با ظاهری متفاوت که نشان از مسلکی متفاوت داشت اما به دلیل مشابه آنجا بودند. مریم دختر مهربان الجزیره ای که لبخندی شیرین در همه صورتش منتشر بود و در طول سفر بارها به هم برخوردیم و هربار به بوسه یا فشردن دست یا لبخندی مهمان هم شدیم، پسری از ژاپن که به خاطر هیروشیما احساس می کرد می‌تواند غم این روزهای مردم سربرنیتسا را درک کند، مردی که یک پا نداشت اما عزمش را جزم کرده بود که برای صلح جهانی عصا بزند، زنی که لباس مهمانی به تن داشت و وقتی پرسیدیم، گفتند گونه ای از احترام است و شاید نشانه اینکه انتظار به سر آمده و این خود جشنی است در دل منتظر، پسری بوسنیایی که با نقش کردن تعداد کشته شدگان سربرنیتسا بر سرش، خواسته بود این عدد را ماندگار کند در ذهن آدمها. ما هم بودیم و این اولین حضورمان بود بعد از ۱۲ سال از ۲۰۰۵.

تصویر هفتم در روز دهم شکل گرفت؛ وقتی رسیدیم به پوتوچاری و هنوز کسی نیامده بود. قبرستانی بزرگ در شیبی تقریبا تند، با علامتهایی یکسان از سنگهای سفید ایستاده، شانه به شانه هم، مزین شده به آیه ای از قرآن، نام و نام خانوادگی، سال تولد و وفات. نامها همه عربی بودند، نشانی از هویت دینی؛ مانند همان سلامٌ علیکم که در مسیر مهمانشان می‌شدیم. و در آن روز همه جا سکوت بود و حضور بعضی خانواده ها و مردم دیگری که برای ادای احترام آمده بودند، گورهای خالی که در انتظار بلعیدن صاحبان خود بودند، مادری که کنار مزار پسرش نشسته بود و آرام اشک می ریخت و نمی دانم در دلش چه خاطره هایی را مرور می کرد و مادری که یاسین می خواند به زمزمه آرام برای پسر.

تصویر هشتم سنگ مزاری بود که در کنار تک درختی با اندکی فاصله از بقیه سنگهای نشان، ایستاده بود. علامت صلیب روی آن می گفت مسیحی است. نامش رادولف هرِن بود؛ مردی از خانواده کروات‌ها که ۲۰ سال قبل از جنگ ساکن سربرنیتسا می‌شود و با دختری مسلمان ازدواج می کند. در جنگ به عضویت ارتش بوسنی درمی‌آید و در یک عقب نشینی، اسیر و در نهایت کشته می‌شود. سنگ مزارش در کنار سایر مسلمانها همان خاطره مشترکی بود که فریاد می زد «اگر قومیت کنار برود، اگر دین دستاویز نشود، اگر تعصب کور به حس مشترک تبدیل بشود، می‌تواند آرامش را به این سرزمین هدیه بیاورد.»

تصویر نهم؛ تابوتهای سبز کنار هم چیده شده بودند و تعدادشان ۷۱ نفر. روی تابوتها سال تولد حک شده بود و سال شهادتِ همگی یکی بود؛ ۱۹۹۵. دنبال کسانی گشتم که هم سن و سالم بودند. به طور عجیبی متولدین دهه ۷۰ زیاد بودند. روی سنگ نوشته های گورها هم که می گشتم اینطور بود. یعنی سالهایی که من مشغول تحصیل بودم، خواهران و برادرانی در این سرزمین در ترس و ناامنی تسلیم مرگ شده بودند. تجربه های من از زندگی، فرسنگها سال با این استخوانهای خفته در تابوتها فاصله داشت. از خودم شرمنده شدم اگر به اندازه سالهایی که بیش از این استخوانها نفس کشیده ام نتوانسته باشم درست زندگی کنم و پس از این، نتوانم خاطره این روزها را زنده نگه دارم.

تصویر دهم شاید غیرقابل هضم ترین چیزی بود که این روزها شنیده بودم و حالا می دیدم؛ مزار فاطیما دختری که عمرش بیش از چند ساعت نبود و انتظار مادرش اما، به بلندی ۱۸ سال شده بود! تصویری کوتاه که در پس زمینه‌ی کلِ قصه سربرنیتسا در تعریف صلح، نجات و سازش، خار چشم بود.

و تصویر آخر از روزیست که همه آمدند. پوتوچاری پر بود از همه‌ی مردمی که این سه روز را در سکوت پیاده آمده بودند و حالا همراه خانواده های منتظر قرار بود که استخوانها را به آرامش ابدی بسپارند. اذان و نماز و تشییع. تابوتها به صف روی دستها حرکت می کردند و دستها از آنها تبرک می گرفت تا برسد به منزل. چوبها چیده می شدند و درزها به دقت با سنگ پوشیده می شدند و خاک بود که با بیل های یک شکل در دست جوانها، آنها را در دل خود پنهان می‌کرد. بعد می نشستند دور مزار و آیات قرآن و تسلیت و تمام. کم کم همه می رفتند تا زندگی دوباره ادامه داشته باشد و انتظارها تا سال بعد خودش را به امید، زنده نگهدارد.

سربرنیتسا تنها بخشی از قصه ای بود که دیدیم و شنیدیم. اما در همه انها یک واژه مدام به گوشمان خورد: «نسل کشی و پاک سازی قومی» تا به اصطلاح خودشان «مسلمانان صرب» انتقام مسلمان شدن خود را پس بدهند؛ جنایتی تحقیر آمیز که گفتنش هم شرمسارمان می کند. اما این مفهوم نفرت انگیز ابعاد دیگری هم دارد. شنیدیم روزهای نخست جنگ کتابخانه ملی هدف قرار گرفت و چه بسیار کتابی که در شعله‌ها سوخت. و این کتابها خود بخشی از فرهنگ و دانشی بود که خاکستر شد. بناهای تاریخی بسیاری نابود شدند که حافظه تاریخی و فرهنگی به حساب می آیند، مساجدی ویران و مناره هایی واژگون شدند و پل های بسیاری شکسته شدند. هرکدام از این بناها و نمادها بخشی از تاریخ مردمی بود که در نقطه مرکزی شرق اروپا نمایان بود و انگار با این اتفاق بخواهند بگویند «گذشته را فراموش کن!» و این چیزی نیست جز «نسل کشی فرهنگی». هرچند در یکی از ضمائم صلح دیتون، توافقنامه حفاظت از آثار ملی و بازسازی تاکید شده است، هرچند وقتی در شهر قدم می زنی ویرانه های کمی به چشم می خورد، هرچند بازسازی رخ داده است، اما چیزهای جدید فرهنگ جدیدی با خود دارند و شاید به همین دلیل باشد که تاکید می شود «پل موستار با همان مصالح باقیمانده از خرابی، بازسازی شده است.»

خلاصه‌ی کلام آنکه آگاهی چیزی است که می تواند جلوی بسیاری از ظلم‌ها را بگیرد. شاید این روزها هیچ چیزی به اندازه آگاه شدن و آگاه کردن نتواند به ملت‌ها، قومیت‌ها و مردم در هر گوشه دنیا توان زندگی با عزت و ارزشمند را بدهد که آگاهی خود درد مشترکی است که انسان را به زمین کشاند و حالا باید آبادانش کند. امیدوارم دست های ما هم بتواند با ابزارهایی که زبان مشترک جهانی است، یعنی ادبیات و هنر، کاری کند و بذر آگاهی بیفشاند.