بااینهمه میخواهم بگویم خوب است که نقد جرات بدهد به آدم یا نقد جرات داشته باشد، چیزی که کمتر از آن خبری میبینیم. اگر ادبیات بخواهد جان بگیرد از همین نقد کردن است. از همین نترسیدن و نقد کردن است. اما انگار ترسی در جان ما هست که نمیگذارد چنان جسور باشیم که همدیگر را نقد کنیم. در این پانصد کلمه جایی برای دلیل آوردن که از کجا این ریشه میگیرد نیست اما داریم در همین ادبیات ایران آدمها و تاریخهایی که نقدهای تند و جسور نوشتهاند و همان نقدها باعث شده ادبیات تکانی بخورد. اما میخواهم بگویم ادبیات ما امروز ادبیات بیرنگ و بو و خاصیتی شده است. ما از یکدیگر میترسیم. همه ما در یک حرکت دستهجمعی از همدیگر میترسیم که مبادا دیده نشویم. کسانی که از نقد ما ناراحت شوند و ما دیده نشویم. یکیاش این است که منتقد حرفهای نداریم. همهمان نویسندههایی هستیم که از سر اتفاق، از سر اجبار یا از سر چیزهای دیگر است که تن به نقادی دادهایم. نقادنویسندههایی که نه آن هستیم و نه این. این روزها دو کتاب میخوانم. دو کتاب که سر و صدا کردهاند اما نمیتوانم اسم این کتابها را بگویم چون من این کتابها را دوست ندارم. دوست ندارم از سر تفنن نه، دوست ندارم از سر تکنیک، از سر اینکه چطور میشود رماننویس در یاد نداشته باشد که رمان اتفاق هم میخواهد و حرفهای ذهنی و اطلاعات بیهوده و به دردنخور به درد رمان نمیخورد. اما این دو کتاب معروف میشوند و فروش میکنند. نام این دو کتاب را نمیگویم چون من منتقد نیستم. من نویسندهای هستم که اگر در بازی دستهجمعی نویسندهها شرکت نکنم قافیه را باختهام. این از کجا میآید؟ یکیاش این است که نویسنده ما منتقد ماست و همان نویسنده هم روزنامهنگار است و همان نویسنده هم هزار جای دیگر است. این خودش آسیب است. چرا این اتفاق میافتد؟ یکیاش این است که نویسنده با اتکا به هزار نسخه کتابی که مینویسد نمیتواند زندگی کند. نه کتاب در سبد فرهنگی خانوار است و نه دولتها تلاشی کردهاند تا کتابخوانها کتاب بیشتر بخوانند و نویسنده در کنار داستاننوشتن باید هزار کار فرهنگی و غیرفرهنگی دیگر از سر بگذراند تا زندگیاش را پیش ببرد. این تنها بخشی از آسیب ماجراست. بخشهای تاریخی هم دارد. اینکه ما آدمهای صریحی نیستیم. همهمان سنت پردهپوشی را در پشت سر خود داریم. بگذارید خاطرهای بگویم. دومین مجموعه داستانم که منتشر شد نقادی نقدی بر مجموعه نوشت و ایرادهای کارم را گفت. تا اینجای ماجرا از او ممنونام. اما همین منتقد ناشناخته جایی مرا دید و گفت که آیا او را میشناسم؟ جواب منفی دادم. گفت اگر بگویم چه کسی هستم حتما از دست من ناراحت میشوی. من همانم که آن نقد تند را علیه کارت نوشتم. خوشحال شدم که او را دیدهام و ناراحت شدم که اگر جرات دفاع از حرفت را نداری چرا نقد مینویسی و باز ناراحت شدم که چرا باید ظرفیت من نویسنده پایین باشد که نقاد از نوشتن نقد هراس داشته باشد. هنوز هم میگویم دلیلهای این ماجرا در این چندین کلمه نمیگنجد. اما ما از خودمان و دیگران هم میترسیم.
لینک کوتاه: https://adabiatirani.ir/2MeGyAI