توی کوچه پس کوچههای ورامین، زیر آفتاب تابستان، یا زیر باران پاییز و برف زمستان، توی گِل و شُل کوچهها لیز خوردن و زمین خوردن و باز بلند شدن و پا زدن. نقد داستان من را یاد درهای حیاط و زنگهای بلبلی و پنجرههای بستهی رو به کوچه میاندازد، یاد چند تا پیرمرد خوشصحبت و پیژامهپوش، معلّمهای خوش ذوق و دلسوز و پسربچّههای شبیه خودم.
دلم میخواست داستانم را کسی بخواند، در موردش حرف بزند و نظرش را به من بگوید. دلم میخواست بفهمم چیزی که نوشتهام داستان هست یا نه. اگر داستان هست باید چکار کنم که بهتر بشود، اگر نیست چطور می شود که داستان بشود. دلم میخواست غیر از جمالزاده و هدایت و علوی اسمهای دیگری را هم یاد بگیرم و داستانهایشان را بخوانم و یک نفر به من بگوید، چیزهایی را هم میتوانی کشف کنی که مال خودت باشد، جهانهای بزرگتری هم هست و ستارهها و سیّارهها و کهکشانهای شگفتتر و تماشاییتری هم وجود دارد. دلم میخواست یکجایی یک تلسکوپ باشد و بتوانم از پشتش، دنیایی را که دوست دارم، نگاه کنم و با این نگاه کردن، خودم را بهتر بشناسم و بفهمم که اصلاً خودم کجای داستانم.
بعد از ظهرِ آخرین چهارشنبهی هر ماه، یک عدّه که طبع شعر داشتند، پلّههای یک پاساژ قدیمی را تا طبقهی سوّم بالا میرفتند تا برسند به دفتر تنها هفتهنامهی چهاربرگیِ رو به تعطیل شهر که دور هم باشند و برای هم شعر بخوانند و همیشه دو سه تا پیرمرد هم میآمدند که از جوانترها ایراد وزن و قافیه میگرفتند و قافیه و ردیف و کلمه پیشنهاد میدادند و از داستان خواندن زیاد خوششان نمیآمد. میگفتند، داستان که شعر نیست بخوانی، مکتوب کن بده خودمان بخوانیم. اینطور شد که نقد داستان، من را برد به وادی قرض کردن دوچرخهی رفیقم، کاغذ گرفتن از همکلاسم که پدرش ساندویچی داشت و نشستن پای چراغ زنبوری در شبهای بیبرقی و رونویس کردن از داستان برای ده بیست نفری که قرار بود چهارشنبهی آخر ماه از چهل، پنجاه پلّه بالا بیایند و نقدشان این باشد که بگویند، قشنگ بود، آفرین! یا بگویند، داستان ننویس، شعر بگو!
نقد داستان امّا الان میتواند آدم را یاد یک سایت شسته رفتهی تمیز و قشنگ بیندازد، با یک عدّه منتقد و نویسندهی پا به رکاب و آماده که دلشان میخواهد هر چه زودتر به شمار نویسندگان خوب و قلمهای جاندار اضافه شود و ایران صاحب نویسندههای تازهای بشود. نویسندههایی که قرار است با داستانهای نابی که مینویسند، چشمانداز ما را وسیعتر کنند و به علاقهامان برای درک دیگری و فهم آنچه نمیدانیم اضافه کنند. قدرش را باید دانست چون، نقد داستان همان تلسکوپی است که روزی من در حسرت نداشتنش، با یک دوچرخهی قرضی و داستانهای رونویس شده روی کاغذهای کاهی، کوچه پس کوچهها را پا میزدم تا آخرِ ماه یک نفر پیدا شود بگوید، من کجای داستانم؟
لینک کوتاه: https://adabiatirani.ir/2KRo43q